21دی

ساخت وبلاگ
دیروز صبحی مثه همیشه رفتم سرکار و با وجود دردهای شکم و زانو ؛ واینکه میدونستم با خوردن ناپروکسن معده درد پیدا میکنم ! خلاصه یه دونه با استرس خوردم و به کارام ادامه دادم.کلی آگهی مونده بود رو دستم .کارامو انجام دادم  و سرظهری با خستگی و درد بدنم راه افتادم. یه صدایی از ماشین میومد اول توجه کردم ؛ بعدش گفتم شاید ماشین گرم نشده و راه افتادم ازونه .دیگه مدل نانازم فرسوده اس دااا.کاریش نمیشه کرد.بی تفاوت شدم به صدا.دیدم خیابون خلوته گفتم بذا با دنده 4 برم ببینم چشه .(بذار گلوش باز بشه) خدارو شکر که خیابون خلوت بود .یه صدااایی از ماشین بلند شد و همزمان فقط تونستم بکشم گوشه خیابون چون فقط تونستم ترمز بگیرم !!!کشیدم کنار و انداختم دنده یک .دیدم همون صدا داره میاد.خاموش کردم و انداختم دنده یک ودوباره روشن کردم وبازم نشد.زنگیدم به داداش اونم کاری رو گفت که من انجام دادم .حدسم صفحه کلاجش بود ولی قبلا اینجوری نشده بود .نگو صفحه کلاج بریده !!!خلاصه  علی کار داشت وصبرکردم تا بیاد .اومد دیدیم هیچ جوری نمیشه .ومنم حالم اصلا خوب نبود وفقط میخاستم بخابم...منو رسوند خونه گفتش به یدک کش بزنگم بیاد ببره تعمیرگاه. با تعمیرکاره حرفید .اونم گفت باید یدک کش بیاد کاریش نمیشه کرد. خلاصه ناناسو بردن تعمیرگاه .منم با داداش اومدم .تو خونه چیزی نگفتم .خدا روشکر اتفاقه دیگه پیش میاد...حالا باز دوروبرم ماشین نبوده و اینا راحت کشیدم کنار خیابون واینکه بازم شکرش باشه ؛ تو عابر کارتم پول داشتم.واینکه پیشامده دیگه .جونمون سالم .حل شد .موقع پیاده شدنم دست داداش درد نکنه .که اومد به دادم رسید .عابر کارتمو دادم دستش که اینم پیشت باشه .گفتش نه و اینا خودم دارم .منم گفت دستت دردنکنه باشه پیشت .شب ناپدری دیده بود ماشین تو پارکینگ نیست که منم گفتم صفحه کلاج بریده و تو تعمیرگاهه.خداروشکر باشه ...درست شد.تعمیرکار داداش محل مسقف داشت که نگرانیم از بابت موندن ماشین بیرون از تعمیرگاه رو راحت کرد.یه چندوقته یه حس خوبی به دلم افتاده که دیگه دوست داشتن الکی تو مغزم نمیره و ارور میده ومیره تو سطل آشغال ذهنم وقلبم!!! مهدی چندوقته هرازگاهی میزنگه و ادای دلتنگارو !!درمیاره !!ومنم دیگه به خاطر ارور مغزم به دوست داشتنش !!دیگه اون آدم سابق نیستم!!چون ادامه داشتن ارتباط منو اون دیگه بی اهمیته ویه جور مسخره بازی!!وقتی کسی که نه میتونه و نه میخاد!!باهات 2 قدم راه بیاد !!یا حتی نخاد باهات دیده بشه!!وخودش علنا بگه که منو با تو بیرون میبینن!!!بنظر من باید خیلی بی ارزشش باشم که بخام دوباره به خاستنو و دوستی و اینجور مسخره بازیا تن بدم!!!( همیشه گفتم هر چیزی دوران خودشو داره و واقعا خوشحالم که به دوره ای رسیدم که دیگه دوس ندارم سبک سری کنم؛ نه اینکه بگم دوست بودن با کسی سبک سریه !!نه !! دوس بودن یا ارتباط داشتن با هرکسی سبک سری نیست...باید یه حس احترام و ارزشی این وسط باشه که دوست داشتن ارزش داشته باشه!!) یعنی اینکه یه معیاری طرف داشته باشه برای تموم فصول !!که بخاای همه جوره باهاش ادامه بدی!وقتی طرف نمیخاد باهات دیده بشه !تو غمت تو خوشیت تو دارو ندارت باهات باشه !!دوستی بی معنیه !!من دوستی انگلی رو نمیخاام.من بلانسبت خودم ... نیستم که مثلا فردی مثه مهدی که نمیدونست دو سال پیش چه جوری منو ملکه ذهنش کنه !الان نخاد بامن دیده بشه!!چون من همونیم که 2 سال پیش دخترشو آورد من دیدم !پسرشو از دور نشونم داد!من همون آدمم ..وزندگی کسی وقتی عوض میشه یا باید کلا بخاطر رنگ عوض شدش منو کنار میذاشت!!یا نه به همون رنگش ادامه میداد!!بهرحاال من مسبب رفتن زنش از خونش نبودم!!مسبب دادگاه رفتنو و طلاقشم نبودم!!!من رو مهدی خودش وارد زندگیش کرده بود ومنم علاقه داشتم تو زندگیش باشم...با تمام ادب و احترامی که بهم داشت !ولی الان نه یه چیزی مثه چی میگن ؟یه اسباب بازی!!که یا یه چیزی که بخای چند دقیقه خوش بگذرانی!!!وبعدش خدافظ!! من اگه میخااستم همچین رفتاری بکنم باهاش!!خیلی وقت پیش باید خودم به بازیش میگرفتم!!حالا جدای ازین حرفا دیروز زنگید حال مادرش خوب نیست منم از باب دلجوویی ج میدم بهش!بهرحال مادره.سرظهری که دیدم تو اون وضعیتم زنگیدم دسترس نداد !گفتم بذار ببینم میتونه کاری بکنه!!چندبار زنگیدم .دسترس نمیداد...خلاصه عصری زنگید و ج ندادم وحوصله حرفیدنم نداشتم فقط اس زدم .ویه جوری میخاستم بدونه که منو اون دیگه تموم شدیم براهم .البته اون برا من تموم شده .وگفتم اره من زنگیدم . بعدش یادم افتاد گه گفته بودی منو باتو بیرون میبینن و اینا که منصرف شدم!ج نداد.مهم نیست ولی من تمایلی به دیدارش ندارم...چون خیلی وقته مهدی همون مهدی نیست و من هم دیگه نمیخام به این سبک سری ادامه بدم...اون گزینه خوبی بود البته قبلن!!!برای یه دوستی پایدار..ولی الان دیگه نیست ..حتی وقتی قربون صدقه ام !! میره هیچ حسی ندارم .خدارو شاکرررم ازینکه هر کس راه خودشو پیدا کرده ومنم راه خودموووو دارم ادامه میدم...میدونم خداا یه چیزی تو دلم ریخته!!!ایمان دارم به اون حسی که تو دلمه.خداا خیلی هوامو داره ومنم خوشحاالم وسعی میکنم تو زندگیم به راهی که درسته ادامه بدم....خلاصه امروز داداش نانازمو آورد ومنو خوشحال کرد..وقتی میبینم ماشین تو فصل سرما گاها نازز میکنه !!میگم خونه رو فراموش کنم و سال دیگه به فکر ماشین باشم!!!ولی بعدش میگم جهاز اون خونه به گردن خودمه!!خودم باید بخرم...خداااایا بازم امیدم خودتی...این مردک حروم خورو تو خاب دیدم که داشت با ادب و احترام باهام میحرفید یعنی اگه من به 15 میلیونم برررسم !!یعنی هم به ماشین جدید میتونم امیدوار باشم هم به خرید جهاز خونه !اونم سال دیگه !!خدااااااااااااااااااجووووووووووون .اوستا کرریم ....قوبونت

یادداشتهای روزانه...
ما را در سایت یادداشتهای روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9soly618 بازدید : 30 تاريخ : پنجشنبه 14 بهمن 1395 ساعت: 0:52