4بهمن

ساخت وبلاگ

دیروز با خودم قرار گذاشته بودم که حتما باید برم زیارت.(آقاقبری) غذامو که خوردم .بدو بدو وضو گرفتم و با اژانس رفتم . حوصله رانندگی نداشتم. کلی زن جمع شده بودن برای غیبتهای خونوادگی که تمرکزمو ازدست دادم.  برای شادی روح پدرم و اموات قران خوندم.اول صفحه نوشته بود وهو الرحمن الراحمین.(واو مهربان و بخشنده است).دلم لرزید .حس کردم بهم   القا شد که حاجتمو میگیرم. امید بخدا.برگشتنی رفتم ارایشگاه و ازونجا هم پیاده برگشتم خونه .خیلی میترسم ازینکه دوباره  تب ولرز کنم .چون پشتم سردی میکنه گاها.ماشین هم رادیاتش سوراخ شده بود .گفتش150 تا خودرادیات ودستمزدشم حالا  30-40 تا! نمیدونم نوشتم یا نه.پریروز هم رفتم پیش مسعودتعمیرکار. بهش نشون دادم .گفتش  از رادیاته. بهم گفت از دی جی کالا بخر.115 تا میشه. همچین یهویی نشست پشت فرمون که شک کردم بهش. تعویض روغنی که بسته بود و رادیاتیه هم همچین قیمتی داد.البته همون مغازه ای رفتیم که مال شوهر خاله ام هستش. مسعود یه جورایی خیلی باادب وکار راه بندازه . خداخیرش بده. ازونور هم دنبال تعویض روغنیه قبلی گفتم برم که اونم بسته بود . یه لحظه دور زدم اونور بزرگراه پیچیدم .یکی هم هست که اشنای شوهرمامانمه .رفتم زود منو شناخت. دیگه تعارف معارف هم نزدم باهاش .فقط هزینه روغن موتور رو ازم گرفت. 40 تومن . دستشم درد نکنه. به میم گفتم قضیه رادیاتو ؛ گفتش فردا صبح میام میبرم جوشکاریش کنن .بیخود عوض نکن. تازه رادیات ماشینم کلا از جنس آهنه .ومثل این جدیدا سروتهش پلاستیکی نیست. گفتم ببینیم چی میشه فردا! میاد !نمیاد! بعید میدونستم طبق معمول!صبحی همچین سریع السیر زنگید و اومد ماشینو برد که من شک کردم به این همه احترام و کمکش.اخه جدیدا هرچیزی میگم تاچهلمش نشه انجام نمیده یا اینکه ول میکنه و دیگه اعصابم نمیکشه هی بگم. هنوزم هنوزه دریل با خودش نیاورده  تا دوتا پیچ اضافی به این دیش ماهواره بزنه! دیروز صبحی که سریع برد ظهر نشده برگردوند منم سرچهار سوار شدم تا بندازمش ماشینو تو پارکینگ. خیلی وقته اصلا تمایلی نداره حتی بگه مثلا شب بریم جایی. روز که سهله! گاها فک میکنم بیخالش بشم. یا بازم مثه قدیما مسخره بازی جدایی دربیارم! مثه قدیما حس دوست داشتن واقعی بهش ندارم.ولی یه جورایی مثه ادمای تکراری هستیم برای هم. نه  تمومش میکنیم و نه اینکه درست و حسابی شروعش میکنیم. ..منظورم از درست و حسابی اینه که بتونیم باهم جایی بریم. مثه زندگی عادی  .کاری انجام بدیم بیرون. خریدی مثلا!!!!!تفریحی مثلا!!!!مثلا هاااااااااااااا. جدی نگیرید! ولی خب باخودم میگم حوصله فرد دیگری رو ندارم تو زندگیم. یه حسی هست مثه ریسمانی که داره ازهم پاره میشه ولی  هنوز کامل جدا نشده. میاد میره به خونه ام .ولی مثه یه ادم معمولی . یه ناهاری شامی قهوه ای باهم میخوریم. میحرفیم . ولی جذابیتی برای هم نداریم. همیشه هم وعده وعید میده و هیچکدوم به جایی نمیرسه و در حد حرف میمونه. وقتی میاد خونه ام .همچین براحتی وارد اشپزخونه میشه و یخچال رو میبینه و چایی دم میکنه انگاری واقعا از خودش میدونه ! گله از زندگی ندارم شکرش باشه. ولی میدونم میم و من سرانجامی نداریم. سرانجام همیشه ازدواج نیست بنظرم. یه چیزایی تو زندگی هست که اونام سرانجام حساب میشن برای من. دیروز که اومد ماشینو ببره حس کردم زنونگیم گل کرده ! ولی بعدش حس کردم ضعیف شدم که کارمو دادم بهش. ضعیف یعنی اینکه حس کردم منم براش مهم هستم یا منم مثه زنها میتونم انتظار داشته باشم ازش. همش خاستم این حس زنونگی رو دور کنم ازخودم .دوس ندارم ضعیف دیده بشم .محتاج یا منتظر کسی بشم .خدا نکنه. چون این رابطه پایداری نیست که بخام از زنونگیم حرف بزنم! خلاصه همیشه خدا شکرش باشه .که دستمو گرفته میگیره و بامید خودش خواهد گرفت تا هیچوقت محتاج نامرد نشم...گاهی فک میکنم من یه حالت هیبریددارم!!(بقول دبیر شیمی دبیرستانم) نه زن هستم و نه مرد!!خخخ.ولی خب هیچ وقت تو زندگیم نخاستم انتظاری از کسی داشته باشم. چون برای داشتن زنونگی باید یه مرد کامل پشت سرت بایسته و تمام قد ازت حمایت کنه. شاید توقع من زیاده ها.ولی من برای همچین مردی میتونم حس زن بودن داشته باشم.احساس کنم خانوم هستم و حق دارم از مرد زندگیم انتظار داشته باشم و مثه زنای دیگه احساسمو به خرج بدم..مغرورمممم اره؟ زمونه ایجاب کرده .دست من نیست. چون همه چی تو این زندگی آش کشک خودم بوده و هست. این آش رو خودم پختم و خودم باید بپزمش تا آخر.

یادداشتهای روزانه...
ما را در سایت یادداشتهای روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9soly618 بازدید : 47 تاريخ : جمعه 5 بهمن 1397 ساعت: 5:18