28 دی

ساخت وبلاگ

دیروز سر ظهری حتما باید میرفتم سراغ پدرم .یه تاریخی هست اینروزا که گمشدنش همین روزا بود تقریبا 33 سال پیش.حس اینکه چی به سرش آورده بودنو داشت منو خفه میکرد.اینکه دقیقا فهمیدم چی به سرش آوردن هم بیشتر بهش فک میکردم.وقتی دیشب برف رو ازپشت پنجره دیدم .انگاری رفتم به سی وسه سال پیش.سرظهری هوا مساعد بود.کارامو انجام دادم و رفتم باغ رضوان .برای گنجشکایی که دنبال دون میگردن ،دونه بردم .یکم باهاش حرف زدم و گفتم که آقا جون کاش تو بودی فقط و هیچی دیگه نبود  کاشکی اون سر برای تکیه دا دن  سر من جاش بود و دیگه هیچی .کاشکی امنیت من روشونه های تو رقم میخورد.وخیلی کاشکی دیگه که میتونست با وجود پدرم برام بوجود بیاد.تقدیر وصلاح خداست  .امیدبخدا.میدونم با دعاهاش هوای منو داره.میدونم پیش خدا برام دعا میکنه تا دختر یکی یه دونش بتونه خوب زندگی کنی.گریه کردم تا آروم بشم .برگشتم خونه و غذا رو گرم کردم.میم زنگید تا سربزنه بهم  .عصری خاهرم اس داد و اومد گفتش شام بریم بیرون .یکم خرید کرد و رفتیم پیتزا خوردیم وپیاده روی کردیم.شب خوبی بودوخیلی خوش گذشت .میم که اصلا به بیرون رفتن واینا اصلاتوجهی نمیکنه.انگاری خیلی وقته تکراری شدم براش .برگشتیم با خاهری به خونه منوکلی رقصیدیم و خندیدیم.دیشب یه برف قشنگی بارید ومن ازپشت پنجره نیگا میکردم ویادم میوفتاد که پارسال تو وبلاگم نوشته بودم که انشالاه سال دیگه برف رو از پشت پنجره خونه خودم تماشا کنم . چقدر نزدیک بود  رسیدن به خاسته ای که پارسال داشتم. چقد خدا بهم لطف میکنه ونظر رحمت داره بهم  .شکرت باشه خداجوون. امروزم خونه مامان بودم .غذا درست کردیم و باهم بودیم .شکرخدا.

یادداشتهای روزانه...
ما را در سایت یادداشتهای روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9soly618 بازدید : 80 تاريخ : جمعه 5 بهمن 1397 ساعت: 5:18