12تیر

ساخت وبلاگ

میخام بگم که یه سال گذشت  ازونروزی که ننه ام با کلی فحش و بی احترامی مجبورم کرد ازخونه بذارم و بیام تو همین خونه ای که فقط دو تیکه موکت کهنه داشت تو اتاقاش. فکرم به هم میریزه اون شب چطوری زدم از خونه بیرون. خیلی سخت بود خیلی...اهمیتی براش نداشتم چون اصلا سراغمو نگرفت.....اون چند روز خیلی سخت و وحشتناک بود. همش دنبال گریه وزاری بودم .همش دنبال دلیل میگشتم که چرا با من همچین کاری میکنه...واقعیتش همش سین جیم وبحثای مزخرفی بود..گذشت ولی  سخت گذشت....همش دلهره داشتم الان که مثلا با دوستم بیرونم یا کار دارم میخاد بزنگه وبگه کجایی.همش سوال پیچی بود. حتی ساعت کاریم که رد میشد میگفت کجایی تو باید الان خونه باشی. برای یه دونه بیرون رفتن استرس داشتم .یه دختر 35 ساله باید هی بازجویی میشد .تازه با کی رفتی و کجا رفتی و با اون چرا رفتی و اصلا چرا رفتی وووووو.....وووای خدای من ..میدونم نگران میشد ولی نگرانیش  همش از روی شک بود.چه شکی نمیدونم ...ولی از خونه رفتنم تاثیر گذار بود .اینکه من یه دختر بالغ هستم و نباید سد راهم بشه.درسته راه تنهایی هستش و زندگی مستقل ولی لزومی نداره راه همه زندگی مشترک باشه. آدما حق انتخاب دارن...راستش فقط همین یه راه وجود داشت تو زندگیم...ناراحت نیستم ها.اینکه الان نشستم تو خونه خودم.خیلی حرفه.با توکل بخدام رو پای خودم  وایسادم... وواقعا هم مردی ندیدم که بخام وبخاد زندگی با من به اشتراک بذاره...چیزای زیادی هستش که الان بدست آوردم. تنهایی سخته ها ولی سخت تر ازون زندگی با کسی هست که هرروزش جهنمه !نمیخام بگم پشیمون شدم. باید حقیقتو قبول کرد تا کی باید خونه ننه ام زندگی میکردم.36 سالمه.چهار سال دیگه میشه دهه چهارم زندگیم.درسته سنم معلوم نمیشه ولی باندازه 36 سال زندگی کردم.همه اون توهینا و بی احترامی های ننه ام ومن تموم شد .والان نشستم ت  همون خونه که سال پیش دو تیکه موکت کهنه داشت.ولی الان خونه همه چی داره بجز اون دو تیکه موکت کهنه....خدایا شکرت باشه.کمکم کن راهی رو که به خاست خودم جلوم گذاشتی رو درست ادامه بدم... امیدوارم پشیمون نشم ازین زندگی چون دیر یا زود باید به تنهایی عادت کنم. حالا که ننه ام داره زندگی میکنه بهتره به تنهایی عادت کنم...تقریبا 6 روزه خونه خودمم.نرفتم پیش ننه ام. دو روز یه بارم زنگیدم بهش.اونم سرش تو سنگک پزی علی  گرم شده...من نهایت روزانه سه ساعت میدیدمش.این اواخر هم همون سه ساعت بود...بهتره آدم باشم و براهی که رفتم شک نکنم...اونجا در هرصورت خونه ناپدری بود....منم منتظر کسی نبودم که با اسب سفید بیاد دنبالم..وسلام علیکم...

یادداشتهای روزانه...
ما را در سایت یادداشتهای روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9soly618 بازدید : 61 تاريخ : پنجشنبه 21 تير 1397 ساعت: 14:01