27دی

ساخت وبلاگ
دیروز عصری که ماهان پیشم بود؛ خاله کوچیک مامان اومد.خیلی با محبته ؛ خلاصه داشت منو شوهر میداد!!خخخخخخخخخ...یه دعانویس میشناخت که کارش خوبه..کلی گفتیم و خندیدیم.همیشه میگه باید تو عروسیت برقصم ها خاله!!منم گفتم خاله میخای برقصی بلندشووو!!شک کرده بود .میگه خبریه!؟ کلی خندوندمش.یه جمله ای گفت دم در بمن  که،دوبه شک شدم.گفتش خاله ایشالاه بیام خونه خودت!منم گفتم خاله از جایی شنیده یا به دلش!افتاده!چیزی نگفتم بحثو باز نکردم  اصلا.تعداد کمی بدونن که خونه دار شدم بنظرم کافیه ..امروز عصری از مامان پرسیدم گه گفتش اره من گفتم بهشون! بیخیااال .راستش نمیخاام از فامیلا کسی بدونه ..اینجوری بهتره..امروز سرظهری خانوم محمدی زنگید .قرار شد ناهارو باهم باشیم..میگه تا گفتی دلم تنگ شده پاشدم اومدم هاااا...خیلی مهربونه..دوس دارم یه روز مثه اون مستقل بشم..رفتیم محل کارش و ناهار خوردیم و حرفیدیم تا اینکه شریکش یا همون همکار کانون تبلیغاتیش اومد اقای جاوید..میگه هم سنته ها آقای جاوید!! وقتی دیدمش یه تبارک ا... احسن الخالقین برا خودم فرستادم!!!یعنی من جای دخترش همین میشدم!چقد جوون موندم!بزنم به تخته..خوش گذشت خیلی ...روز خوبی بود.خدایا شکررر

یادداشتهای روزانه...
ما را در سایت یادداشتهای روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9soly618 بازدید : 48 تاريخ : پنجشنبه 14 بهمن 1395 ساعت: 0:52