20 تیر

ساخت وبلاگ

دیروز صبحی واقعا حالم بد  بود و فقط تونستم با ناپروکسن500 صداهای اضافیمو خفه کنم.حتی پام گرفته بود و لی خب مجبور بودم بشینم وکارامو انجام بدم. یه لحظه دیدم مامانم داره میاد .میخاست بره بانک .یکم نشستیم حرفیدیم . یه دونه انگشتر طلا دارم که همیشه پیشمه.گفتم حساب کتابام اگه تااخر ماه جور درنیاد باید اینو بفروشم .اگه کارات تموم شد اینو یه قیمت بکن .1500 دربیاد که خوبه میفروشم. هنوزم که هنوزه معنی نداشتنو از من قبول نمیکنن .انگاری بانک باز کردم یا تکون میخورم ازم تراول میریزه رو زمین!!سرظهری بهتر شده بودم زنگیدم که چه خبر گفتش بانک سپردمو فسخ نمیکنه میگه شریکت باید بیاد! منو مشترک نوشته بود یه زمانی با حساباش .منم رفتم ودرست ساعت 2 کارا انجام شد. قرار دلمه پیچی داشتیم. دیدیم تا ساعت 3 طول کشید کارای بیرون . اون تیکه طلارم وزنش کردن. گفت1300 تا. ان شالاه که حل بشه مشکلم .خاستم معنی ندارمو قشنگ لمس کنه. شوهر ... برای هرچیزی میگه ازمن دخترت پول بگیر!!بیشرف عوضی میخاد از کجا خبردار شه من ماهی بیشتر از 2 تومن قرض و بدهی دارم....ماشینشون بیمه نداره !من! پول لازمن!من! مهمونی هم میخان بدن تو خونه ! من! واقعا گفتم ندارم. تازه اگرم خودمون باشیم من بیشتر از6 تا ظرف تو خونه خودم ندارم! خب وضعم خوب بشه بیرون مهمونی میدم .خیلی حوصله پذیرایی و بشور وبساب دارم. گفتم که به ننه ام واقعا ندارم 300-400 تومن خرج مهمونی کنم . خلاصه ساعت3 شد و گفتم بریم خونه من. نهارم اماده اس. قرمه سبزی درست کرده بودم. باهم نشستیم خوردیم و ازینور اونور حرفیدیم. بعدش ماهان زنگید که عزیز من اومدم خونه شما و عمه داره میره کلاس.ماهم زود سبزی پاک کردیم و رفتیم اونجا که تنها نباشه تا خاهرم میره کلاس. دلمه پیچیدم و علی هم اومد. دیگه برای شام نموندم چون با اون وضعم از صبح سرپا بودم . گفتم میرم خونه خودم خسته ام . استراحت نکردم اصلا. کامپیوترمو هم بردم گذاشتم تو ماشین .  خاهر قشنگ صاحب و مالک اتاقم شده ! یه نوشته های اویزون کمد کرده بودم دیدم برداشته گذاشته پشت کمد. تختمو هم به سلیقه خودش منظم کرده . احتمالا اگر نتونم تخت بگیرم میرم مال خودمو میارم ....خداشاهده تو این 3ونیم ماه یه سرهم نخاسته بیاد بزنه که مثلا اینجا خونه خاهرشه!!اصلا از خداش بود من جمع کنم ! یه ذره بگو کمک کرد بهم تو تمیز کردن خونه یا چیدن وسایلش!! بیخیاال... خدابزرگه ... اونقد خسته بودم که میخاستم دیربیام سر کار .ولی دیگه نشد وگرنه جا پارک پیدا نمیکردم!خدایا توکل بخودت....

یادداشتهای روزانه...
ما را در سایت یادداشتهای روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9soly618 بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 21 تير 1397 ساعت: 14:01