4شهریور

دیروز جمعه به دستور ننه ام زود از خاب بیدار شدیم و راستش دلم میخاست یه ناهار ببریم روستا و اونجا غذا بخوریم ؛ خاله رو ناهار دعوت کرده بودن و ماهم شیر و چیز میزای دیگه رو ورداشتیم و برگشتیم.صبحی زدیم به جاده هوا خوب بود و عالی.تا ظهربرگشتیم و یه چرت خابیدم تا بعدن برم دوش بگیرم و بریم تولد ماهان .چندروز بود که کادوهاشو خریده بودم.گفتم بچه اس دلش محبت میخاد .مداد شمعی ها رو به اسم عمه الهامش کادو کردم .شن جادویی رو به اسم بابایی و ننه ام هم یه بلیز شلوار خوشرنگ گزفته بود .برای خودمم دفتر و مداد و تراش کادو بستم...همچین ذوق کرده بود که زود باز کنه ببینه کی براش چی خریده!!خلاصه کلی رقصیدنو و دلقک بازی دراوردن و منم دیگه چشام باز نمیشد ساعت 12 شب بود که بالاپایین میپریدن.برگشتنی هم ماهان کادوهاشو جمع کرد و اومد نشست توماشین من...بدون هیچگونه سوال جوابی ! امروزم که رسیدم سرکار کیفمو انقدر گشتم و اثری از کلیدای دفتر ندیدم.دوباره برگشتم خونه و دیدم تو اون یکی کیفم گذاشتم .اونقدر بدم میاد مجبورشم دوتا کیف بردارم.شب خوبی بود.خوش گذشت .شکررر خدااا.خونه هنوز خالی هستش به لطف خداااااا.کلیدارم اخر ماه ازین یارو هیئت مدیره میگیرم هرچند که اصلا راضی نیستم کلید خونم یه دقیقه هم دست کسی باشه.ولی خب صبوری کنیم ببینیم چی میشه .یه وکیلی هست !با من همدرده ! 5 شنبه صبحی اومده بود برای اگهیش..میگه با ننه ات چیکار کردی!میگم هیچی اخرین دستورش این بود کلیدارو به این یارو هیئت مدیره بده!منم دادم!!!میگه پس خیالش راحت شد؟ میگم صددرصد!!! اونم از پدرش میگه ..خدا صبر بده .میگه بچه دوساله ام حالش بد بود اومد بغلم تا نازشو بکشم .بچه اس دیگه .تهوع داشت.میگه طفلی اونقد حالش بد بودکه تو بغلم بالا آورد.بردمش حموم لباسای هردومون کثیف شده بود.میگه بذار کنار اون توله سگ رو !!! میگه دائم از فکرای کهنه هی می پاشه به زندگیم!!  خلاصه ابراز هم دردی میکرد.دلش پر بود بیچاره...میگم صدرحمت به ننه من اونوقت! ! خلاصه کلی حرف و حدیث و اینا... یعنی قشنگ گفتش غلط کردم ازدواج کردم!!! بهرحااال ...میگم خوبه من تنها نیستم با این افکارای کهنه و بی معنی بزرگترا که همش میخان تو زندگی هامون به اجراش بذارن....ماهان خیلی خوشحال بود .قوبونش برم..شکر خداااا.