14 تیر

ساخت وبلاگ

چهارشنبه 14 تیر 1396

شاید بگم بلد نیستم محبت کنم. ولی میتونم بگم زبون بازی و سیاست هم بلد نیستم...وقتی میبینم چیزی تو خونه کمه میگیرم میارم .ولی یه دوستی دارم باسم رویا میگه اشتباه میکنی .بگو مادرم  فلان چیز توخونه نداریم ،بگیرم بیارم یا بیام باهم بریم.یا مثلا بزنگ بگو چیزی لازم داری برات بگیرم ؟...این دوشبی که روی موکتام خونه ام خابیدم هیچ فرقی نداشت با وقتی که روی تختم میخابیدم...یعنی چه اونجا چه اینجا،همش حس افسردگی دارم.فرقی نمیکنه یه اپارتمان باشه یا یه خونه که حیاطش مثه باغچه اس.پریروز رییس اومد (خداخیرش بده) یه اجاق کوچولو گرفت و شیر حموم چکه میکرد اونو درست کرد.منم یه مقدار اشپزخونه رو تمیز کردم و جرم گیر داشت از سروکولم بالا میرفت! علی زنگید که داری ابروریزی میکنی! و ازین چرت و پرتا! دیروز هم مثه پریروز ازخاب بیدار شدم رفتم نون سنگک خریدم و رفتم محل کار صبحونه رو اونجا خوردم.سرظهری مهدی گفتش بیا ببینمت...رفتم کلی حرف زدیم ولی تسکینی نشد برام.بعدش زنگیدم به رویا تا برم دفترچه بیمه عمرمو بگیرم ازش.(دفتربیمه داره) هم سنیم .ازین ور و اونور .گفتش منم جداشدم از مامان یه خونه اجاره کردم !نزدیک محل کارم...اولش که گفتم سه روزه رفتم خونه خودم. گفتش ببر بچین توشو یه شام بده دعوت کن بذار تموم شه! بعدش گفت تو باید از پایه شروع کنی ...به مادرت محبت کن باهاش دوستی کن.بذار حرفشو بهت بزنه..من خودم افسردگی داره از سروکولم بالا میره خداییش....خدا  خودش عالمه... منتها به دلم نشست. میگه من با مادرم 6ماه تو خونه اش بودم حرف نزدم ولی بعدن دیدم اشتباه کردم...میگه هرکاری خاستی بکنی بهش بگوو.دوبار باخودت ببرش بیرون بار سوم خودش نمیاد متوجه میشه کجا میری .برای چی میری...درسته حرفاش منطقی هستش منتها من چهارساله با ننه ام دارم بحث میکنم .البته با این همه بحث باز تونستم خونه بخرم.اینم هست.ننه ام حرفش اگه سرجاش باشه میگه یه سالم اجاره بده بعدش...حالا ...بالاخره با خودم گفتم با دعوا و قهر نمیشه کاری کرد من از اولم نیتم جداشدن با خوشی وخوشرویی هست.رفتم یه جعبه شیرینی گرفتم به علی زنگیدم که ننه ام خونه اس.اونم گفتش اره رفتم با ماهان برش داشتم رفتیم خونه .وروبوسی وببخشید وایناا..سرشب هم رفتم باهاش وسایلمو جمع کردم و اومدم .اجاق گازو نذاشت بیارم.یه مقدار تمیز کاری  لازم داره .مخصوصا موکتهاش .حالا هیچی نگفتم شرطی هم نذاشتم برای برگشتنم.ولی حس میکنم یه بار رفتنم هم خوب بود.شاید این تصور پیش بیاد که خاهم رفت ...حالا باید بشینیم ببینیم ننه مون چه حرف و حدیثی خاهد داشت...شاید برام مهم نباشه دیگه...یه خلعی تو دلم حس کردم...رویا میگه راضیش کن تا بتونی ببریش با خودش برا خونت لوازم بگیری..حرفاش به دلم نشست...امیدم همیشه بخدااس.درسته خونه خودم تخت نداشتم ولی باز شبو مثه همیشه خابیدم..خسته و کوفته ...الهی بامید خودت .

یادداشتهای روزانه...
ما را در سایت یادداشتهای روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9soly618 بازدید : 71 تاريخ : چهارشنبه 14 تير 1396 ساعت: 19:07